دی ماه سال ۱۴۰۲ را سپری می‌کنیم؛ روزهای این ماه با شهدای غواص در ذهنم گره خورده؛ سی و هفتمین سالروز پر کشیدن آنان و تداعی روایتی از یک گروه قهرمان که یادشان بی اختیار لحظه‌ای نفسم را در سینه حبس می‌کند.

چشمانم را می‌بندم و حال و هوایی که با خبر کشف پیکر مطهر ۱۷۵ شهید غواص دفاع مقدس آنهم با دستان بسته در فضای عمومی کشور پیچید را به یاد می‌آورم؛ آری گویا سرنوشت بر این بود تا بهار ۹۴ با زمستان ۶۵ گره می‌خورد.
اردیبهشت ۹۴ اعلام شد که پیکر مطهر تعدادی شهید غواص پس از ۳۰ سال توسط تیم تفحص شهدا کشف شده است؛ اما این اصل ماجرا نبود؛ این رزمندگان در شرایطی به شهادت رسیده بودند که بیشتر آنان مجروح بوده و به اسارت دشمن درآمده بودند و پیکرشان با دست‌ها و بعضا با پاهای بسته شده در یک گور دسته‌جمعی دفن شده بود.
چند روزی است که فراخوان‌های مختلف در مورد جشنواره‌های رسانه‌ای و ادبی کنگره ملی شهدای غواص را در فضای مجازی می‌بینم، صورتم سرخ می‌شود که چرا امسال برای این عزیزان پر کشیده چیزی ننوشته‌ام؛ مگر حتما باید جشنواره‌ای باشد تا مطلبی برای آن نوشته شود؟ صفحه فرهنگی رسانه‌ها را رصد می‌کنم؛ اکثرا اخبار مربوط به شهدای غواص را پوشش داده‌اند.
راستش را بخواهید ناخودآگاه وقتی مطلبی از شهدای غواص می‌خوانم، نفسم می‌گیرد؛ تپش قلب می‌گیرم و همان جایی که هستم میخکوب می‌شوم؛ حس می‌کنم دست و پایم قفل شده و در لابه لای انبوه کلمات من هم زنده به گور می‌شوم.
امروز باید متعلق به کسانی باشد که پس از سال‌ها چشم انتظاری برای بازگشت عزیزانشان، پیکر مطهر آنان را دست بسته و مظلومانه به آغوش کشیدند. امروز متعلق به آن مادری است که نمی‌دانست که از تمام شدن نگاه‌های منتظرش به در خانه و حس در آغوش کشیدن فرزند پر کشیده خود خوشحال باشد یا از مظلومیت شهادت فرزندش خون گریه کند و پر از اندوه شود.
حین قدم زدن در محوطه نمایشگاه شهدای غواص، پیرمردی سالخورده‌ای را می‌بینم که روی ویلچر با دقت عکس‌های نمایشگاه را به تماشا نشسته؛ امتداد نگاهش مملو از دردهای نگفته و نهفته در وجودش بود؛ در آن بلبشو که همه به دنبال عکس یادگاری بودند، او به دنبال چیزی می‌گشت؛ شاید روی ویلچر بود و نای راه رفتن نداشت اما نگاهش از این تصویر به آن تصویر شهدایی که بر روی دیوار نصب بودند، در حال دویدن بود؛ دنبال کسی می‌گشت؛ شاید آشنایی، پدری، برادری یا حتی پسری!
وقتی نزدیکش شدم حس عجیبی به من دست می‌دهد، به نقطه‌ای می‌رسم که آن سویم پیرمردی به سختی نفس می‌کشد. با حالی منقلب و مضطرب از رویارویی با او نزدیکتر می‌شوم. تنم می لرزد؛ زانو می زنم و سعی می‌کنم دستش را بگیرم، دستانش مثل تکه‌های به هم چسبیده چوب کبریت خشک هستند.
به نرمی صدایش می زنم، آقا؛ من خبرنگار هستم؛ می‌توانم چند لحظه‌ای وقتتان را بگیرم؟ می‌خواهد حرف بزند، می‌خواهد چیزی بگوید اما کلمه‌ها برایش آن قدر دور از دسترس است که تنها سرفه می‌کند. یک بار، دو بار، سه بار و …
او از ته گلویش با من حرف می‌زند؛ من پدر و یک جانباز شیمیایی هستم؛ من … که باز هم سرفه می‌کند. چه قدر به نظرم این سرفه‌ها عجیب می‌آید؛ پیش از این نظیرش را فقط در فیلم‌ها دیده‌ام. نه، نه، فقط شنیده‌ام. اما امروز من این سرفه‌ها را حس می‌کنم! راستی اصلا چه لزومی داشت که خود را پدر معرفی کند؟ مگر پدر بودن چیز متفاوتی است؟
انگار که سعی می‌کند با هر نفس، ناگفته‌هایی را از درونش بیرون بدهد؛ ناگفته‌هایی پر از دلتنگی؛ آنقدر خس خس می‌کند که یاد برفک تلویزیون‌های سیاه و سپید قدیمی مان می افتم. درست مثل آن پر از خبرهایی است که نمی‌تواند بگوید. پر از کلمه‌هایی که در سکوتی پر از خس خس می‌میرد.
می‌خواهد ادامه دهد که با عجله می گویم، خواهش می‌کنم خودتان را اذیت نکنید؛ من متوجه اوضاع خاص شما هستم و بعد برای دلگرمی دادن به او و شاید هم برای دلگرمی دادن به خودم با صدای به ظاهر مصمم اما خفه‌ای ادامه می‌دهم؛ «ما به وجود شما و انسان‌هایی نظیر شما افتخار می‌کنیم. شما تاج سر این ملت هستید».
راستش را بخواهید خودم هم از این کلمات ضعیف و شعاری به هم می‌ریزم؛ وای که چقدر کلمه‌ها برای توصیف برخی حالت‌ها ضعیف و نارساست.
حس می‌کنم که می‌خواهد چیزی بگوید، نگاهش سنگین است؛ آنقدر سنگین که بار تمام رنج‌های پدران تاریخ را در آن حس می‌کنم؛ با تن صدایی آرام می‌گوید که پسر او نیز غواص بوده؛ همین یک جمله او مثل یک پتک بر سرم فرود می‌آید؛ احساس می‌کنم نفسم بند آمده و زبانم برای سوال بعدی نمی‌چرخد؛ سینه‌ام از شدت غم می‌سوزد؛ شرم زده و آرام می‌پرسم: «پدر فرزندتان از شهدای غواص است؟» بغض می‌کند، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و من در اشک‌های آن پدر غرق می‌شوم؛ سرش را به نشانه «نمی‌دانم» تکان می‌دهد.
احساس می‌کنم کم آورده‌ام و من تنها کاری که می‌توانم انجام دهم محکم‌تر گرفتن دستانی است که لابه لای دستانم می‌لرزد.
سرم را بالا می‌گیرم؛ همراهش زن میانسالی است که آرام آرام لابه لای حجاب خود شروع به گریه کرده؛ می‌گوید که همراه پدر بزرگش برای دیدن از نمایشگاه شهدای غواص به کیش آمده است؛ ادامه می‌دهد: «عمویم همراه پدر و پدربزرگم رزمنده دفاع مقدس بودند؛ عمویم مهارت خاصی در غواصی داشت که پس از عملیات کربلای چهار دیگر هیچ وقت آن را ندیدیم؛ وقتی در سال ۱۳۹۴ اعلام کردند که پیکر تعدادی غواص شهید کشف شده، پدر بزرگم در حالی که اشک می‌ریخت، اما خوشحال بود؛ او آرزو داشت که قبل از مرگش حتی اگر شده پیکر بی جان فرزندش را در آغوش بگیرد؛ عزیز خانم مادر بزرگم در این حسرت از دنیا رفت، او حتی در لحظات پایان زندگی خود نیز چشمانش به در حیاط دوخته بود شاید خبری بیاید».
ادامه می‌دهد: «متاسفانه عموی من در بین شهدایی که شناسایی شدند، نبود»؛ همین یک جمله برای پایان این صحبت کوتاه کفایت می‌کند؛ ترجیح می‌دادم هیچکدام را نشنوم چون توان به تصویر کشیدن ذره‌ای از واقعیت موجود را ندارم.
سرم را بالا می‌گیرم؛ پیرمرد بی آنکه چیزی بگوید، گریه می‌کند؛ شاید سخت‌ترین کاری که یک پدر می‌تواند پس از حرف‌های دلش انجام دهد. می مانم به او چه بگویم؛ آیا اصلا لازم است درد دلی که کلمه‌ها از بیان رنج‌های پشت آن عاجز است، منتشر شود؟
به او لبخند می زنم و ساده‌ترین و تلخ‌ترین سوال زندگی خود را می‌پرسم؛ پدر جان آیا هنوز به دنبالش هستی؟ تبسم تلخی بر لب می‌آورد و با صدایی لرزان جواب می‌دهد: «بله “محسن” پسر من است».
قطره‌ای اشک بر چشمم می‌نشیند؛ کاغذ و قلم را روی زمین می‌گذارم و گریه می‌کنم؛ نه از روی ترحم، نه از روی غریزه بلکه از روی چیزی که یاد گرفته‌ام به آن بگویم عذاب وجدان. عذاب وجدان در حق وطن پرستانی که برای دفاع از دین، خاک و امنیت امروز ما زندگی خود را ایثار کردند.
احساس می‌کنم به جای تمام آدم‌هایی که راحت فراموش می‌کنند، من عذاب وجدان گرفته‌ام؛ من کجا بودم؟ ما کجا بودیم؟ ما کجا هستیم؟ چرا وقتی پدری لبخند فرزندش را اندازه می‌گیرد، یاد فرزندانی که اینگونه پر کشیدند نمی‌افتد؟ چرا یاد گرفته‌ایم اینقدر زود فراموش کنیم؟
سرم را پایین می‌اندازم و با تمام وجود حس می‌کنم که شاید او هنوز پرکشیدن فرزندش را باور ندارد؛ حواسم به تر شدن‌های گاه و بیگاه چشم‌های کم‌سو و دلتنگش بود؛ کمی به عقب بر می‌گردم؛ راستی او در لابه لای این جمعیت به دنبال چه بود؟ دنبال پسر گمشده‌اش می‌گشت؟